یک عکس پیدا کردم، سرت را گذاشتی روی شانه م و من برایت کتاب می خوانم،
با دیدنش، عشق نکردم... لبخند نزدم... حتی چند لحظه ای رویش متوقف هم نشدم.... فقط گذشتم...
دیشب نیمه شب.... کودک درون از خواب بلند شده بود و بلند بلند گریه می کرد و می گفت می ترسد...
و می گفت که قرارمان بود فقط ادایشان را در بیاوریم و نشویم یک قسمت از آنها....
دلم یک مقام خیلی خفن می خواد... مثل مدیری، مشاوری، معاونی چیزی توی یک مدرسه...
و اینکه بعد از به دست آوردن این مقام خیلی خفن هر چند وقت یکدفعه یکمرتبه فرار کنم و بروم پشت بام مدرسه و چند نفر را گمراه کنم و با خودم ببرم... بعد بخندم و از هر بار بالا و پایین رفتن آسانسور قلبم توی دهانم بیاید و همه بدانند که بالا دستیشان چه قدر دیوانه ست... که جلسه ها را مختل کنم و بروم یک گوشه بنشینم و رفت و آمد ها را نگاه کنم... که بنشینم لبه ی پنجره ی اتاق خیلی خفنم و پاهایم را آویزان کنم و تکان تکان بدهم.... و آخرش یک روز به خاطر شکستن همه ی هنجار های پذیرفته شده ی جامعه به گلوله ببندنم....
و ازین مدل آرزو ها....